عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ، پرسیدند : کجا میروی؟
گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم ، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم.
....
من کجا ایستاده ام
گویی که خواب سر تا سر وجودم را گرفته
مثل این قطاری باری هر روز و هر روز تکرار
فراموشی ، سهم من از دنیا
برای چه آمدم
برای کار
برای پول
برای...
برای این همه درد
برای دیدن ، مرگ کودک
یا که ماندن در صف ، مرغ گران
عشق من چیست
آن که زنده نگه می دارد من را
او خدا هست
من که یادش نیستم
من فراموش کردم
پس اوست که یاد من است.
هرگز تنها نیستید پس فراموشش نکنید.
نظرات شما عزیزان:
|