چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد....
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به
شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
وسیله ای خریدم دوتا کارگر گرفتم برای حملش گفتن 40 تومان من هم چونه زدم کردمش 30 تومان
رفتیم ساختمان و توی هوای گرم بهمن ماه بندر وسیله ها رو بردیم بالا امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون
یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی
صداش کردم گفتم مگر شریک نیستید
گفت چرا ولی اون عیالواره احتیاجش بیشتر از منه
من هم برای این طبع بلندش دوباره ده تومان بهش دادم
تشکر کرد دست کرد جیبش و دوباره پنج هزار تومان داد به اون یکی و رفتن
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم
نه من و نه خیلی های دیگه که خیلی ادعای تحصیلات و با کلاسیمون میشه ؟؟
يك روز از بابام پرسيدم:
يادته مـــن چه ساعتي به دنيا آمدم ...؟
بابا در جواب گفت:
بامداد بود كه به دنيـــا آمدي ...
دوباره پرسيدم، دقيق نميدوني كـــي بود ...؟
بابا گفتش دم دم داي صبح بود ...
من تو دلـــم گفتم:
اي بابا انقدر براش مهم نبوديم كه ساعتش و يادش نمياد ...
از آن روز گذشت تا روز تولـــدم كه بابا تلفني تولدم تبـــريك گفت و من به شوخي گفتم هنوز يادت نيومده كي به دنيا آمدم ...؟
بابا در جواب گفت:
اون موقع ساعت رانگاه نکردم، راستش از شـــوق دیدار ساعت همراه نیاورده بودم ...
كاش آن لحظه كنارش بودم و ميرفتم تو آغوشش ...
مـــن ديگه چيزي نگفتم و در فكـــر اين احساس عميق پدرانه به سكوت رفتم.