وقتی جوان بودم، شغلم را بهعنوان کارگر یک کارخانهی لاستیکسازی رها کردم. در طول سهسالی که در آنجا کار میکردم، نقشه میکشیدم که روزی از آنجا فرار کنم. تصمیم گرفته بودم خودم کسبوکاری را راهاندازی کنم و در ۲۵سالگی به دنبال این فرصت طلایی رفتم. از دوستانی فاصله گرفتم که وجودشان پر از نفرت بود، نمیتوانستند ار من حمایت کنند یا شاید کنایهزدن، متلکگفتن و انتقادکردن بهترین کاری بود که از دستشان برمیآمد. شاید آنها نمیتوانستند درک کنند که من میخواهم کسبوکاری برای خودم راهاندازی کنم و از الگوهای مسمومی که با آنها بزرگ شده بودم، فاصله بگیرم.
راه رسیدن به موفقیت راهی طولانی بود. در طول این راه، مردم همیشه سعی میکردند مانع من شوند و عدهای هم امیدوار بودند شکست بخورم. در تمام طول مسیر از حرفها و رفتار کسانی که خواهان شکست من بودند، میسوختم و از این سوختن، زخمهایی باقی میماند که به یادم میآورد چرا نمیتوانتم موفق شوم یا چرا موفق نمیشوم.
هدفم در آن زمان، درمان دردِ این زخمها نبود، بلکه میخواستم دربرابر قضاوت و انتقاد دیگران خودم را واکسینه کنم. این سم وجودتان را مسموم میکند و از حرف و رفتار دیگران دلخور میشوید. اگر به نظر دیگران درمورد خودتان اهمیت بدهید، چارهای ندارید جز اینکه اجازه دهید انتقادهای دیگران مانع پیشرفتتان شود.
بیشتر از پانزدهسال مطالعه و تمرین کردم تا توانستم از این مسمومیت نجات پیدا کنم. وقتی در دومین ازدواجم شکست خوردم، تصمیم گرفتم راه زندگیام را تغییر بدهم. انگار هر چیزی یاد میگرفتم و اجرا میکردم، کافی نبود. مثلاً اگر ازنظر شغلی موفق بودم، در زندگی شخصیام مشکل داشتم. عقلم به جایی قد نمیداد و ناامید شده بودم. هر چیزی را میخواندم، به آن عمل میکردم، ولی بازهم کافی نبود. موفقیتهای مالی عاطفی و معنوی از من فرار میکردند. میگویند دیوانگی یعنی اینکه کار یکسانی را مدام تکرار کنید و انتظار داشته باشید نتیجهی متفاوتی بگیرید. بالاخره فهمیدم باید روشم را تغییر دهم...
همهی سمهایی که در معرض آنها قرار گرفته بودم، در وجودم نفوذ کرده بود. بعدها متوجه شدم بهدلیل سوءاستفادههایی که در دوران کودکی از من شده بود، در برابر انتقادهای دیگران از من و انتقادهای خودم از خودم، ضعیف شده بودم. پدر و مادر من الکلی و دائمالخمر بودند و در خانهمان خشونت بیداد میکرد، مدام کتک میخوردم و از من سوءاستفاده میکردند. چهار نفر به مدت دوسال در دوران کودکیام از من سوءاستفادهی جنسی کردند و خودم هم بالاخره به سراغ مواد مخدر و الکل رفتم. این سبک زندگی به من آموخت از حرف و رفتار هرکس برنجم و ناراحت شوم. همه چیز تقصیر خودم بود. دائمالخمربودن پدر و مادرم، کتککاری پدرم با مادرم و انحرافات جنسی، همه باعث شرمندگی من بود. درواقع، خودم باعث بدبختی خودم بودم. عدم موفقیت من در ابتدای کار تعجبی نداشت. من فکر نمیکردم لیاقت موفقیت را داشته باشم.
شیوهی بزرگشدنتان اصلاً مهم نیست، چون همهی کودکان از همان اول یاد میگیرند از حرفها و رفتار دیگران ناراحت شوند و این مسئله بهصورت کاملاً خودکار انجام میشود. شخصیتی که الآن داریم و باورهایمان را از دیگران گرفتهایم. به این موضوع فکر کنید. زبانی که به آن صحبت میکنید برای شما انتخاب شده است. مذهبی که دارید برای شما انتخاب شده است. حتی اسمی که دارید برای شما انتخاب شده است. پدر و مادرهایمان، معلمهایمان، خانواده و دوستانمان همه به ما یاد دادند چه چیز درست است و چه چیز درست نیست. عادت کردهایم اگر کاری را درست انجام بدهیم (ازنظر مردم) خوشحال باشیم، چون از ما تقدیر و تشکر میکنند و اگر کاری انجام بدهیم که ازنظر آنها بد است مجازات شویم. بنابراین، از همان اوایل زندگیمان یاد گرفتیم کارهای «درست» انجام بدهیم تا دیگران ما را تأیید و تشویق کنند. برای اجتناب از ناراحتی و رنج باید از انجام کارهای «نادرست» دوری کنیم. پس، اصلاً تعجبی ندارد از هر حرفی که دیگران میزنند و هر کاری که آنها میکنند، ناراحت شویم. بنابراین، بدون اینکه هیچ سؤالی بپرسیم، همین شیوهی زندگی را ادامه دادیم و هر چیزی را دیگران به ما میگفتند درست است یا نادرست، میپذیرفتیم...
آیا دوران نوجوانیتان را یادتان هست که حرفهای پدر و مادرتان و هر قدرت دیگری را زیر سؤال میبردید؟ آیا یادتان هست که به همه چیز شک میکردید؟ اغلب اوقات، نوجوان احساس ابهام و سردرگمی دارد و این پرسشها برای او پیش میآید. این «حقیقت» است که به شما تلنگر میزند. «حقیقت» است که میگوید همهی چیزهایی که بهعنوان درست یا غلط به شما قبولاندهاند، «حقیقت» ندارد. اکثر ما در دوران نوجوانی تلنگری را که «حقیقت» به ما زد نادیده گرفتیم، ولی بعدها در زندگی دوباره به سراغمان میآید و وقتی مجدداً سر و کلهی «حقیقت» در زندگیمان پیدا میشود، بعضیها این موضوع را بحران میانسالی میدانند و باز هم به آن توجهی نمیکنند و درعوض، به انتقادها گوش میدهند.
زمانش رسیده است که دیگر به حرف دیگران توجهی نکنیم. هر چیزی که مردم دربارهی شما میگویند، برپایهی حقیقتی است که آنها به آن اعتقاد دارند، نه بر پایهی اعتقادات شما. آنها به زندگی با عینک خودشان نگاه میکنند. اگر متوجه این موضوع باشید، دیگر لازم نیست به آنچه دربارهی شما فکر میکنند، اهمیت بدهید. شما میتوانید به شخصیت واقعیتان اجازهی بروز و ظهور بدهید و نگران حرفها و رفتارهای دیگران نباشید.
وقتی بالاخره متوجه این موضوع شدم، انگار معجزهای در زندگیام اتفاق افتاد. نفرتی که از خود داشتم و شرمی که سالها با خودم به دوش کشیده بودم، ناگهان از بین رفت. کسبوکارم رونق گرفت و زندگیام با وجود زن رؤیاهایم و دختر کوچک و زیبایمان به خیر و برکت رسید. به همهی هدفها و آرزوهایم رسیدم و حالا هر کاری که بخواهم میتوانم انجام دهم. من آدم خاصی نیستم. همهی ما وقتی وارد این دنیا میشویم، مثل هم هستیم. تفاوت ما در تجربهها، باورها و محیط زندگی ماست.
شما میتوانید به آرزوهای بزرگتان برسید. فقط کافی است خودتان را در برابر سمهایی که در جامعه وجود دارد، واکسینه کنید و از سردرگمی بیرون بیایید.
برگرفته از کتاب:
ریکلان، دیوید؛ راههای نو از استادان بزرگ برای زندگی بهتر(جلد ۲)؛ برگردان صادق خسرونژاد؛ چاپ نخست؛ تهران: راشین 1387
نظرات شما عزیزان:
|